وقتی بزرگ میشوی
دیگر خجالت میکشی به گربه ها سلام کنی
و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای میخوانند ، دست تکان بدهی
خجالت میکشی دلت شوربزند
برای جوجه قمریهایی که مادرشان برنگشته
فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یکروز مردم
همانهایی که خیلی بزرگ شده اند
دلشوره های قلبت را ببینند و بتو بخندند
وقتی بزرگ میشوی
دیگر نمیترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید
حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی
و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمیکنی برای آسمان که دلش گرفته
حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید
و اشکهای آسمان را پاک میکردی !
وقتی بزرگ میشوی
قدت کوتاه میشود
آسمان بالا میرود و تودیگر دستت به ابرها نمیرسد
و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها
ستاره ها چی بازی میکنند
آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی
وماه ـ هم بازی قدیم توـ
آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی
پیدایش نمیکنی !
وقتی بزرگ میشوی
دور قلبت سیم خاردار میکشی وتمام پروانه ها رابیرون میکنی
وهمراه بزرگترهای دیگر در مراسم تدفین درختها شرکت میکنی
وفاتحه تمام آوازها وپرنده ها را می خوانی !
ویکروز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای
ودستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای !
آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....
فردای آنروز تو را به خاک میدهند
و میگویند :
خیلی بزرگ شده بود
نظرات شما عزیزان: